هم خونه(مریم ریاحی) فصل هفتم
 
فناوری
سلام خوش آمدید
 
 
جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, :: 10:14 ::  نويسنده : حمید

فصل هفتم




شب پنج شنبه 29شهريور بود، يلدا که تلفني تمام اتفاقات را به فرناز ونرگس گزارش داده بود، حالا احساس بهتري داشت. از آنها خواسته بود تا فردا براي مراسم عقدر در کنار او باشند، وقتي به فردا فکر ميکرد دلشوره سراپاي وجودش را فرا ميگرفت.

حاج رضا به اوگفته بود که لوازمش را جمع کند تا فردا صبح پروانه خانم ومش حسين آنها رابه خانه ي شهاب منتقل کنند. يلدا از آن همه عجله حيران بود ودلش ميخواست حالا حالاها وقت داشت تا حسابي رويا پردازي و خيال بافي کند . وقتي چمدانش را مي بست لرزش دستهايش را به وضوح ميديد، لحظه اي دست برداشت وخيره به دستهايش انديشيد، با خود گفت:« خدايا، چرا اينطوري مي لرزم؟! چرانميتونم خودم رو کنترل کنم؟ چرا نميتونم به خودم مسلط باشم؟! يعني فردا قراره عقد کنم؟ خدايا يعني واقعاً اين اتفاق مي افتد؟ آخه چطوري؟! من که اصلاً اون رونمي شناسم . اگه همه ي معادلات حاج رضا اشتباه ازآب در بياد چي؟! خدايا خودت کمکم کن... يعني فردا شب بايد تو ي خونه ي اون برج زهرمارباشم؟! خدايا، چرا همه چيز توي زندگي من با بقيه فرق داره؟»
يلدا هر چه بيشتر فکر ميکرد،بيشتر غصه ميخورد، به لباس عروسي، به آرايشگاه،به عکاس، به فيلمبردار، به مهمانها و به حلقه اي که خريداري نشده بود! ودوبارخ بلند گفت:« واي، يعني دارم عروسي ميکنم؟! پس چراهيچ چيز درست نيست؟!»
سپس يلدا دوباره خودش را دلداري داد که همه ي اينها يک بازي است، بازي اي که پايان خوبي دارد، بازي اي که شش ماه بعد تمام خواهد شد! به سهيل فکرکرد.سهيل يکي از هم کلاسيهايش بود که عاشقانه چندين باز از او خواستگاري کرده بود و با خود گفت:«اگر سهيل بفهمد عقد کرده ام!!!» از اين فکر ته دلش مالش رفت، خوشش مي آمد ديگران را در حيرت ببيند، اما قرار بود کسي نفهمد، زيرابعد از شش ماه ممکن نبود ديگر کسي به خواستگاري اش بيايد! قرار بود فردا بايک نفر عقد بشود که او را نمي شناسد. دوباره از اين يادآوري مشوش شد و گفت:«اصلا فکرش رونميکنم بايد به خدا توکل کنم.خدايا، ازت خواهش ميکنم کمکم کني تا از کاري که ميکنم، پشيمون نشم، من هم در عوض قول ميدهم از فردا شب تاپايان اين شش ماه قرآن رو يک بار ختم کنم.»
و بعد دلش اميدوارتر شد، اما خوابش نبرد. ساعت 4بعد از ظهر، يلدا آماده شده بود و با ديدن فرناز و نرگس که درون اتومبيل ساسان، برادر فرناز نشسته بودند، خوشحال شد. سعي کرد رفتارش کنترل شده باشد و حداقل پيش برادرفرنازحفظ آبرو کند. هميشه حس ميکرد که ساسان نسبت به او بي تفاوت نيست،البته در اين مورد به فرناز و نرگس چيزي نگفته بود. آرام آرام قدم برميداشت تا به اتومبيل ساسان نزديک شد.
ساسان با حرکتي سريع پياده شد و خيلي گرم سلام و احوالپرسي کرد.
يلدابا خودش گفت:« واي، يعني ساسان ميدونه؟ فرناز حتماً به خانواده اش گفته!»ته دلش خجالت کشيد و ناراحت شد. دوست نداشت کسي فکر بکنه اوبه خاطر ثروت حاج رضا تن به اين ازدواج داده است، هر چند که ظاهراً به جز اين چيزي به نظر نميرسيد! در ثاني ميترسيد شهاب رفتار تحقيير آميز واهانت بارش را بارديگر تکرار کند و او را جلوي دوستانش و مخصوصاً ساسان،خراب کند.»
فرناز شيشه اتومبيل را پايين داد و با خنده گفت:« سلام، عروس خانم!»
يلدا لبخند تلخ و غمگيني زد و نگاهش را پايين انداخت.
نرگس گفت:« عروس خانم، چرا سوار نميشي؟!»
- آخه حاج رضا ميخواد با اون برم.
فرناز پرسيد:« پس داماد کجاست؟!»
- لعنتي! چه ميدونم. مثل اينکه خودش ميره اونجا!
نرگس پرسيد:« عاقد کجاست؟!»
- توي تجريش يک جايي نزديک امام زاده صالح!
فرناز پرسيد:« آشناست ديگه؟!»
- آره، دوست حاج رضاست
نرگس پرسيد:« اين چه قيافه ايه به خودت گرفتي؟ امروز ديگه بايد شاد باشي!»
فرناز در تاييد حرف نرگس گفت:« راست ميگه، عروس نبايد اين همه ناراحت باشه.»
- ميترسم.
فرناز پرسيد:« از داماد؟!»
- فرناز تو رو خدا اين قدر عروس و داماد نگو! حالت تهوع گرفتم!
نرگس توصيه کرد:« بي خودي ميترسي، بهتره ديگه فکرهاي بد به خودت راه ندي.»
نگراني و اضطراب از چهره هاي فرناز و نرگس مشهود بود و با اين که هردو سعي ميکردند بسيار عادي جلوه کنند و با عث نگراني بيشتر يلدا نشوند، فرنازبا تبحر خاصي موضوع را عوض کرد و گفت:« ببين چي آوردم؟!»
- اون چيه؟!
- دوربين فيلمبرداري! مال ساسانه.
- راستي ساسان ميدونه؟
- آره، يک کمي!
- چرا گفتي؟!
- به اون که ربطي نداره، نبايد ميگفتم؟!
- نميدونم، اصلاً ولش کن.
- راستي، چقدر خوشگل شدي!
نرگس هم گفت:« آره، من هم ميخواستم بگم يک عروس تمام عيار شدي!»
يلدا با وسواس خاصي که گويي از خودش مطمئن نيست، پرسيد:« راست ميگين؟!»
نرگس جواب داد:«آره عزيزم، ماه شدي!»
فرناز گفت:« داماد چه جوري ميخواد به قول و قرار هاش پاي بند بمونه، بيچاره!»
و بعد موزيانه خنديد.
نرگس و يلدا اعتراض کنان توي سرو کله ي فرناز کوبيدند.
يلدا دستهايش را داخل اتومبيل برد و به نرگس گفت:« دستم رو بگير!»
نرگس گفت:« واي چه يخ کردي، سردته؟!»
سوال نرگس بي مورد بود، ميدانست که يلدا هروقت مضطرب و هيجان زده است مثل گلوله ي برفي سرد ميشود.
يلدا جواب داد:« دارم ميميرم، نرگس! دلم شور ميزنه...»
فرناز گفت:« ديوونه اي بابا، به پولها فکر کن!»
صداي سلام و عليک و احوالپرسي ساسان با حاج رضا که دم در ايستاده بود،آنهارابه خود آورد. يلدا در حالي که ميگفت، بچه ها برايم دعا کنيد، با عجله آنها را ترک کرد.
يلدا و حاج رضا سوار شدند و راننده ي حاج رضا، آقاي صبوري هم سوار شد.
پروانه خانم اسفند دودکنان کنار شيشه ي اتومبيل ايستاده بود، حسين آقا نيزغم زده و مضطرب کنار در آمد و هر دوي آنها با نگاه هاي مضطرب يلدا را که گويي به مسلخ ميرود، نگاه ميکردند. يلدا خداحافظي گرمي با آنها کرده بود و دلش نميخواست دوباره گريه کند، براي همين کمتر آنها را نگاه کرد.
پروانه خانم سرش را نزديک يلدا آورد و گفت:« دخترم اتاقت روبا مش حسين چيده ام،هر چي کم و کاست داشتي، زنگ بزن و بگو تا برات بيارم. به اندازه دو سه روزهم غذا برات پخته ام و توي يخچال گذاشته ام. به ما سري بزن،دخترم! مواظب خودت باش. الهي که سفيد بخت بشي، ماشاءالله...ماشاءالله.»ودوباره صورت يلدا را بوسيد و چشم هايش پر شدند.
نگاه مهربان يلدا که حاکي ازقدرداني و تشکر براي همه ي روزهاي خوبي که با آنها گذرانده بود، روي صورتهاي مهربان و غم دار پروانه خانم و مش حسين زوم شده بود و بي اختيار دستهايش بالا رفتند و خداحافظي کنان از آنها دورشدند.
اتومبيل ها پشت هم راه افتادند. يلدا خودش را در آيينه اتومبيل نگاه کرد.خوشگل شده بود. شال سفيدرنگي به سر داشت و يک مانتوي آبي بسيارروشن و شلوار جين به رنگ روشن پوشيده بود. آرايش دل انگيزي داشت و عطر ملايمي استفاده کرده بود که درانتخاب آن وسواس زيادي به خرج داده بود. آخر به سلامتي عروس شده بود! به قول نرگس با اينکه همه چيز عجله اي و غيرقابل پيش بيني رخ داده بود، اما باز يلدا يک عروس تمام عيار زيبا شده بود.
بالاخره بعد از دقايقي به محل مورد نظر رسيدند. حاج رضا از راننده خواست اتومبيل را کنار يک ساختمان دو طبقه ي ويلايي بسيار زيبا، متوقف کند. يلداپياده شد و نگاهي به ساختمان و اطرافش انداخت. شهاب نيامده بود.اتومبيل ساسان خاموش شد و فرناز و نرگس پياده شدند. گويي يلدا تازه آنها را ميديد. حسابي تيپ زده بودند و به خودشان رسيده بودند. ساسان و نرگس دسته گلهاي زيبايي در دست داشتند.

نرگس به سمت يلدا آمد و گفت:« آن قدر مضطرب نباش، بابا! رنگ خيلي پريده.»
يلدا گويي جايي را نميديد. فقط سعي ميکرد زمين نخورد. مثل کودکي چادر نرگس را از کنارش گرفته بود و آرام قدم برمي داشت. حاج رضا عصبي به نظر مي آمد، يلدا دليلش را نميدانست، شايد به خاطر نيامدن شهاب بود.
سپس يلدا با خود فکر کرد:« واي اگر شهاب نياد، چي؟! آبروم جلوي دوستانم ميره..»
صداي ترمز وحشتناک يک اتومبيل او را به خود آورد. يک پاترول مشکي جلوي اتومبيل حاج رضا متوقف شد. لبخند پهناي صورت حاج رضا را فرا گرفت، پس حاج رضا هم نگران نيامدن شهاب بوده است!
اتومبيل خاموش ميشود و شهاب به همراه يکي از دوستانش به نام کامبيز پياده شدند. پيراهن اسپرت و جين پوشيده بود. عينک آفتابي اش را از روي صورت برداشت و اولين نفري که نگاهش با وي گره خورد و سريع دزديده شد، يلدا بود.
يلدا با خودش گفت:« امروز هم يک لباس رسمي نپوشيده، کاش جلوي دوستانم کمي حفظ آبرو ميکرد.» نميدانست چه طور آن همه اضطراب را پنهان کند و رفتاري معمولي داشته باشد. شب قبل خيلي تمرين کرده بود که شهاب را که ديد، مثل اوجدي و سر د برخورد کند. اما دوباره با ديدنش مضطرب شده بود و همه ي قول وقرارهايش را فراموش کرده بود. گويي خجالت مي کشيد که حتي نگاهي به او بياندازد، مخصوصاً که رفتار شهاب هم طوري بود که گويي اصلاً يلدا وجود ندارد.
کامبيز دوست صميمي و شريک کاري شهاب هم بود، جلو آمد و سلام و عليک واحوالپرسي کرد. نگاه آشنا و مهرباني به يلدا انداخت و جلوتر آمد و گفت:«سلام، فکر ميکنم شما يلدا خانم باشيد؟!»
يلدا لبخندي زد و سر را به علامت تاييد تکان داد و گفت:« بله، و...»
- من کامبيزم.
- خوشوقتم.
ساسان و کامبيز هم به هم معرفي شدند و دست دادن . شهاب کنار ايستاده بود وبدون اينکه به شخص خاصي نگاه کند،سلامي به جمع داد و سر را پايين انداخت. نگاه ساسان روي چهره اخموي شهاب خيره بود. فرناز و نرگس هم به يلدا چسبيده بودند. انگار آنها هم به نوعي مضطرب بودند و شور و هيجان اوليه شان را فراموش کرده بودند.
فرناز در گوشي به يلدا گفت:« دست راستت زير سر من! چه شوهر جذابي پيدا کردي!» و ريز ريز خنديد.
نرگس که حال يلدا را بهتر مي فهميد با آرنج به پهلوي فرناز زد و گفت:« هيس!»
حاج رضا همه را دعوت به ورود به آپارتمان ويلايي سفيد رنگي کرد. دفترازدواج واقع در طبقه دوم بود. حاج رضا و کامبيز جلوتر از همه داخل شدند. سامان و فرناز پشت سر آنها و بعد نرگس و يلدا.
يلدا احساس ميکرد پله ها را نمي بيند، دست نرگس را محکم گرفته بود و با تکيه بر او بالا ميرفت و لحظه اي ايستاد و به چشم هاي نرگس که هميشه به اوآرامش ميدادند خيره شد و گفت:« نرگس، حالم خوب نيست. نميدانم چرا دلم ميخواهد گريه کنم؟!»
نرگس دست او را فشار داد و گفت:« اِ...، به خدا توکل کن. اين همه مضطرب نباش! از چي ميترسي؟ مگه نگفتي به حاج رضا اطمينان کامل داري؟! پس به پسرش هم اعتماد کن! با همه ي اينها اگه به دلت بد افتاده و راضي نيستي، يلدا،نرو و همين حالا بگو که منصرف شده اي!»
به ناگاه ترديد سراپاي وجود يلدا را تسخير کرد. متفکر و مشوش، ثانيه اي به نرگس چشم دوخت. صداي پايي از پشت سر او را به خود اورد. شهاب از پله ها بالا مي آمد. نگاهشان روي هم افتاد. يلدا دست نرگس را فشرد و پله ها رابالا رفت.
حاج آقا عظيمي که از دوستان قديمي حاج رضا بود که از ديدن آنها ابراز خوشنودي کرد و با استقبال گرمي از آنها دعوت کرد به اتاق عقد بروند.
اتاق تقريباً بزرگي بود. بالاي اتاق آيينه و شمعدان از مُد افتاده اي قرارداشت که رو به رويش دو عدد صندلي و يک دست خنچه ي عقد خاک گرفته، چيده شده بود.
آقاي عظيمي از عروس و داماد درخواست کرد تا روي صندلي هايشان کنار هم بنشينند. يلدا چادر نرگس را رها کرد و با ترديد روي صندلي نشست. چهره ي هردو توي آيينه اقتاد و با نگاه هايي که سريع دزديده شدند. احساس عجيبي وجود يلدا را متزلزل کرده بود، نميدانست چرا دلش ميخواهد گريه کند. دوست داشت ساعتها با صداي بلند گريه کند. آيا او خيلي بي کس نبود؟! مادر کجا بود؟ پدر کجا بود؟ او در ميان آن غريبه ها چه ميکرد؟ با کسي که حتي او رانميشناخت، چطور ميتوانست محرم شود؟ چگونه ميتوانست حتي دقيقه اي زير يک سقف با او زندگي کند؟ گويي همه چيز و همه کس را از پشت پرده انبوه مِه وغبار نگاه ميکرد و از آنچه ميديد در حيرت و شگفتي ناگزير از باور کردن بود.
فرناز و نرگس به تکاپو افتاده بودند و از درون کيف هايشان چيزهايي بيرون آوردند که يلدا را لحظه به لحظه متحيرتر ميساخت. نرگس يک ظرف کوچک محتوي عسل را کنار آيينه و شمعدان قرار داد و بعد کيسه ي نقل و سکه را در دست گرفت و منتظر ايستاد.
فرناز هم با عجله درحالي که از ساسان کمک ميخواست، مشغول باز کردن کيف فيلمبرداري شد و
کامبيز که با ديدن تدارکات دوستان يلدا تازه متوجه ي قضايا شده بود به سوي شهاب آمد و گفت:« حيف شد، کاش حداقل دوربين عکاسي ام رو آورده بودم!»
شهاب به همان جديت نگاهش، زير لب گفت:« نيازي به اين مسخره بازي ها نيست.»
يلدا با اينکه سعي ميکرد اصلاً شهاب را نگاه نکند، باشنيدن اين جمله نگاه سرزنش بارش را نثار او کرد. دلش ميخواست بگويد، من هم از برنامه هاي دوستانم بي اطلاع بودم. من هم دلم نميخواد که امروز رو به وسيله ي فيلم وعکس در گوشه اي از ذهنم ثبت کنم!
فرناز ميخواست فيلم بگيرد که کامبيز جلو رفت و از او درخواست کرد که کناريلدا و نرگس باشد و فيلمبرداري را به او بسپارد. فرناز با لبخند رضايتمندي درخواست او را پذيرفت.
يلدا حس ميکرد کامبيز پسر خوب و مهرباني است و هر بار که به او نگاه ميکرد با لبخند کامبيز روبه رو ميشد و او هم لبخند ميزد.
حاج آقاي عظيمي عباي قهوه اي اش را کمي جا به جا کرد و بلند گفت:« براي سلامتي شان صلوات!» صداي صلوات در اتاق پيچيد و او ابروها را بالا داد ونگاهي موشکافانه به يلدا و شهاب انداخت و بعد از ثانيه اي سکوت، خطاب به جمع گفت:« ببينم عروس و داماد به اين بد اخلاقي تا به حال ديده بوديد؟!»
همگي به ظاهر خنديدند، زيرا هر کدام ميدانستند که اين ازدواج با تمام ازدواج هايي که تا به حال ديده اند ، فرق ميکند. پس عروس و دامادشان هم بايد متفاوت باشد، اما حاج عظيمي دوباره گفت:« واقعاً نوبر است.» و خطاب به شهاب گفت:« کمي لبخند بد نيست، آقاي داماد.»
شهاب نگاهي به جمع انداخت و سري تکان داد و زهر خندي زد. آقاي عظيمي ادامه داد:« اين لحظه يکي از لحظات بسيار روحاني و الهي است، دلتان را صاف کنيد واز خدا بخواهيد تا تمام لحظات زندگيتان را در کنار هم باشيد و همراه با دلخوشي سپري کنيد. پس شاد باشيد و لبخند بزنيد تا خداوند شادي و لبخند رابا زندگيتان عجين کند.»
کامبيز براي اينکه حال و هواي مجلس را عوض کند از فرصت استفاده کرد و گفت:« به افتخار عروس و داماد اَخمو، يک کف مرتب!»
بلافاصله صداي دست هاي سرد و لرزاني که صاحبان آنها هرکدام به نوعي مضطرب و مردد بودند، سکوت وهم انگيز اتاق را شکست. پروانه خانم به يلدا سفارش کرده بود که حتماً سوره الرحمن را قبل از شروع خطبه عقد بخواند و هرآرزويي دارد همانجا از خداوند درخواست کند. يلدا قرآن کوچکش را از کيف بيرون آورد و شروع به خواندن کرد.
فرناز جستي زد و خود را به يلدا رساند و خنده کنان گفت:« يلدا براي من دعا کن. ميگن دعاي عروس ميگيره!»
شهاب نگاه معني داري به فرناز انداخت و پوزخندي زد. حاج رضا شناسنامه ها را از جيب در اورد و به آقاي عظيمي دارد. يلدا همانطور که در دل دعا ميخواند سرش رابلند کرد و نرگس را ديد که مثل هميشه ساکت ايستاده بود ونگاهش ميکرد. با ديدن نرگس دل يلدا تندتر تپيد. دلش ميخواست او را درآغوش بگيرد. نرگس به آرامي کنارش آمد و دست او را گرفت و گفت:« چيزي ميخواي؟!»
يلدا سرش را به علامت منفي تکان داد و چشم هايش پر از اشک شدند. نرگس ميدانست يلدا چه احساسي دارد. آهسته گفت:« يلدا گريه ميکني؟! خجالت بکش،مگه بچه شدي؟!»
نرگس با اخم نگاهي به شهاب انداخت و دستمال کاغذي را از روي ميز برداشت وجلوي يلدا گرفت و گفت:« يلدا جان، از چي ناراحتي!؟ اگه راضي نيستي هنوزدير نشده...»
اينبار نگاه شهاب، يلدا و نرگس را غافلگير کرد. يلدا دستمال برداشت واشکهايش را پاک کرد. کامبيز که فيلم ميگرفت مثل يک برادر به سوي يلدا آمد و با نگراني پرسيد:« يلدا خانم، مشکلي هست؟!»
يلدا سعي کرد لبخند بزند، گفت:« نه،نه، مشکلي نيست.»
نرگس صورت يلدا را بوسيد و در گوشش گفت:« من مطمئنم پسر خوبيه، نگران نباش!»
فرناز هم پيش آنها آمد وگفت:« بچه ها چه خبره؟! راستي يلدا بار اول بله نگي ها، بايد زير لفظي بگيري بعد!» و نگاه خنده داري به شهاب انداخت وشکلکي خنده دار تر در آورد.
يلدا به آن همه نشاط و آرامشي که فرناز داشت غبطه خورد و لبخند زد. بعد ازدقايقي صدها خط کج و مآوج توسط يلدا و شهاب روي دفترهاي مختلف به عنوان امضا کشيده شد و بالاخره نوبت خواندن خطبه رسيد. حاج آقا عظيمي از نرگس وفرناز خواهش کرد که با کله قند آماده اي که آنجا بود، روي سر عروس و داماد قند بسايند. نرگس هم به آرامي شروع به ساييدن قند کرد. حاج آقا عظيمي درحال خواندن خطبه بود . سکوت اتاق را پر کرده بود. تمام دل ها به نوعي درتپش بود. همه چيز فراموش شده بود و فقط هر چه بود، آن لحظه بود. لحظه اي که دو زندگي مختف در هم ادغام ميشد. لحظه اي که دو انسان با تمام گذشته شان فراموش ميشدند و دو انسان جديد متولد ميشدند.
کامبيز فيلم ميگرفت. ساسان شمع ها را روشن کرد و عکس انداخت. نرگس و فرنازقند مي ساييدند. حاج رضا نيز دعا ميکرد حاح عظيمي خطبه ميخواند. شهاب متفکرانه سر به زير انداخته بود و به صداي حاج آقا گوش سپرده بود. يلداچشم هايش را بسته بود و دعا ميکرد. خطبه تمام شد و همگي منتظر شنيدن(بله)عروس خانم شدند. فرناز و نرگس قند ساييدن را فراموش کردند و مدام به يلداسفارش ميکردند (الان بله نگي..!) و بعد فرناز در حالي که ميخنديد بلندگفت:« عروس زير لفظي ميخواد» و اشاره به ساسان کرد تا کيفش را بياورد. حاج رضا جلو آمد ودست در جيب کرد و دو عدد جعبه جواهرات بيرون آود که هر دوشامل زنجيرهاي بلند و نسبتاً ضيخمي بودند که يک آويز تقريباً بزرگ(الله)به آن زينت بخشيده بود. يکي را به گردن پسرش و ديگر را به گردن يلداآويخت.
ساسان به اشاره فرناز و نرگس دست در کيف فرناز کرد و هديه اي را که ازجانب نرگس و فرناز تهيه شده بود به دست نرگس داد. نرگس هم با طمانينه هديه اش را باز کرد، يک دستبند زيبا و شيک بود که در دست زيبايي اش دو چندان شد.
يلدا از ديدن آن همه ابراز محبت از جانب دوستانش به هيجان آمده بود. کامبيزنيز با ديدن اين صحنه ها دست به گردنش انداخت و زنجير طلايش را باز کرد وبراي يلدا آورد و گفت:« ناقابله، از طرف من قبول کنيد. انشاالله هميشه خوشبخت باشيد.»
شهاب با حيرت فراوان به کامي خيره شد و گفت:« کامي نيازي به اين کار نيست!»
يلدا سعي کرد در برابر رفتار متواضعانه کامبيز تعارف کند، اما ناگزير ازدريافت هديه ي کامي، تشکر فراوان کرد. ساسان دسته گلي که آورده بود رابرداشت و در حالي که آنرا جلوي آيينه قرار ميداد، يکي از گل ها تازه تر راانتخاب کرد و چيد و به دست يلدا داد و برايش آرزوي خوشبختي کرد. نگاه معناداري بين کامبيز و شهاب رد و بدل شد. حاج عظييمي براي بار دوم خطبه راخواند.همه در سکوت منتظر شنيدن صداي يلدا بودند. يلدا نگاهي به آيينه انداخت شهاب را ديد که نگاهش ميکند. سر به زير انداخت و آهسته گفت:«بله!» و ناگهان صداي کف فضاي اتاق را پر کرد.
فرناز و کامبيز سوت ميزدند وحسابي شلوغ شده بود. فرناز کيسه ي نقل را از دست نرگس گرفت، مشتهايش را پراز نقل و سکه کرد و روي سر عروس و داماد ريخت. نقل ها و سکه ها از سر و روي عروس و داماد سرازير ميشدند و پايين مي آمدند. لا به لاي موهاي شهاب پراز نقل شده بود.
براي لحظاتي يلدا از آن همه ولوله و شور و هيجان به وجود آمد و لبخند قشنگي روي چهره اش نمايان گشت. حتي نگاه عصبي و خشمناک شهاب هم نتوانست خنده را از او بگيرد. شهاب«بله» سردي گفت، اما حالا مجلس آنقدر گرم شده بود که سرماي «بله» شهاب را کسي حس نکرد. کامبيز جعبه ي شيريني را بازکرد و يکي يکي تعارف کرد. تنها کسي که دهانش شيرين نشد شهاب بود. فرنازظرف عسل را جلوي شهاب گرفت.
شهاب با چشمان گرد شده و نگاه حيرت زده اش به فرناز خيره شد و گفت:« چي کار کنم؟!»
فرناز با لبخند گفت:« خب، يک انگشت بزنيد وبذاريد توي دهن عروس خانم.»
يلدا خجالت کشيد و وانمود کرد که چيزي نشنيده است. کامبيز جلو آمد و گفت:« آقا شهاب نگين که از مراسم عقد کنان چيزي نميدونيد!»
شهاب نگاه تهديد آميزي به کامبيز انداخت و انگشت به عسل زد و بدون اينکه نگاهي بياندازد آنرا جلوي صورت يلدا گرفت. يلدا با اکراه دهانش را نزديک برد و کمي ازعسل را خورد. فرناز و نرگس و کامبيز دست زدند و فرناز عسل راجلوي يلدا گرفت و يلدا هم کمي ازعسل را به دهان شهاب گذاشت. بالاخره دهان شهاب نيز شيرين شد.
مراسم رو به پايان بود که حاج رضا به آنها نزديک شد و دستهاي عروس و داماد را گرفت و گفت:« دراين مدت براي هم احترام قايل شويد و همديگر را آزار ندهيد.»
سپس رو به شهاب کرد و ادامه داد:« شهاب جان! اين دختر از چشام برام عزيزتره، مواظبش باش!»
شهاب در سکوت بود. انگار از اينکه بالاخره مراسم رو به پايان است، خيالش راحت شده بود، اما برنامه هاي حاج رضا تمام نشده بود. به پشنهاد او قرارشد همگي به زيارت امام زاده صالح بروند و بعد شام را هم ميهمان حاج رضا باشند و يلدا و دوستانش هر چند يک بار به امام زاده صالح ميرفتند، هم دعا ميکردند و هم تفريح و خنده بي بهانه. براي همين از پيشنهاد حاج رضا با روي باز استقبال کردند.
حاج رضا در برابر مقاومت شهاب براي نيامدن و همراه نشدن با بقيه، گفت:« قرار گذاشتيم امروز رو اونجوري که من ميخوام، برگزار کنيم.»
با اين که مسير کوتاه بود، اما همگي به سوي اتومبيل ها شتافتند. يلدا که سعي داشت موقعيت فعلي اش را هر چه سريعتر فراموش کند به فرناز و نرگس گفت:« بذاريد به حاج رضا بگم که با اتومبيل شما ميام!»
حاج رضا در برابر خواسته ي يلدا، گفت:« يلدا جان، بهتر است از همسرت اجازه بگيري»
با شنيدن اين جمله دوباره سکوت زينت دهنده جمع گرديد. شهاب وانمود کرد که اصلاً داخل بازي نيست و سرش را به صحبت با کامبيز گرم کرد. يلدا از سوالش پيشمان بود، براي اينکه مجبور نباشد تقاضايي از شهاب بکند، رو به دوستانش کرد و گفت:« بچه ها من با حاج رضا ميام!»
فرناز خنده اي کرد و گفت:« چرا منصرف شدي؟! ميخواي من از آقا شهاب اجازه بگيرم؟!» و بعد بدون اينکه منتظر شنيدن جوابي از سوي يلدا باشد، به سوي شهاب رفت و پرسيد:« آقا شهاب، اجازه ميديد يلدا با ما بياد؟!»
شهاب سعي کرد بي تفاوت نشان بدهد، چانه بالا انداخت و گفت:« هر طور خودش ميدونه!»
يلدا براي اينکه پاسخي به بي اعتنايي شهاب بدهد به سوي اتومبيل ساسان حرکت کرد و گفت:« حاج رضا، من با آقا ساسان اينا مي آيم.» سپس سوار شد. نگاهي به شهاب انداخت. شهاب عافلگير شد و سرش را پايين گرفت. در امام زاده خانم ها از يک در داخل شدند و آقايان از سمت ديگر.
يلدا و دوستانش چادرهاي سفيد را از دست هم مي قاپيدند تا چادر نوتري پيداکنند. نرگس چادر را به سر کرد که سوراخي روي سرش داشت و همين سوژه اي شد براي خنده هاي غير قابل کنترل! عاقبت خانمي که مسوول نگهداري از چادرها بود به آنها تذکر داد که سريعتر چادري را بردارند و بروند. يلدا چادرقشنگي سرش انداخت. دوست داشت خوشگل باشد. ابروها را بالا داد ودر حالي که د رآيينه ي کوچکش صورتش را نگاه ميکرد با حالتي اغراق آميز گفت:«واي مثل ماه شدم! نا سلامتي عروسم!» و در حالي که قيافه ميگرفت از جلوي فرناز ونرگس رد شد.
آن دو بدون معطلي به سرو کله س يلدا حمله بردند و فرناز خنده کنان گفت:« زهرمار، بدبخت عقده اي، جنبه داشته باش!»
توي محوطه ي خارجي حرم که آمدند، ساسان را ديدند که با عجله به سوي شان ميدود. ساسان گفت:«چقدر معطل ميکنيد. آقايان داخل حرم هستند. شما بريد ولي زود برگرديد. من همينجا منتظرتون هستم!:
فرناز گفت:« بالاخره تو ميري يا ميموني؟!»
- من الان ميرم، ولي زود ميام همينجا.
حال و هواي عرفاني، بوي عطرخاصي که مادر را به ياد يلدا مي آورد، چهره هايي که داخل چادرهاي سفيد معصوميت خاصي پيدا کرده بودند، لوسترهاي بزرگ و چشمگير، آيينه کاري ها ودرهاي چوبي بزرگ . همه و همه حال و هواي يلدا را عوض کرد. گويي حالا کسي را يافته است که ميتواند تمام اندوه و ترس و دلهره اش را براي او روي دايره بريزد و آرام بگيرد.
فرناز و نرگس هم ساکت بودند. شايد آنها هم حال يلدا را داشتند. واقعاً چه نيرويي در اماکن متبرکه هست که انسان را ناخودآگاه از خودش بيرون ميکشد.گويي تنها تويي و او. گويي دنيا با تمام آنچه دارد به فراموشي ميرود و فقط تو ميماني با نيازهاي روحي و دروني ات. گويي در آن لحظات اشک راحت تراز هميشه جاري ميشود و نيازها راحت تر عنوان ميشوند و اميد به گرفتن حاجت ها بيشتر ميگردد و شايد به همين دليل است که وقتي از اين اماکن خاص خارج ميشويم، احساس سبکي خاصي داريم.
اشکهاي يلدا هم سرازير بودند.همانطور که دور ضريح ميچرخيدند و از ته دل دعا ميکردند، يلدا براي هر سه نفرشان دعا کرد و يک اسکناس از کيفش بيرون آورد، نيت کرد و داخل ضريح انداخت
فرناز محکم به پهلويش زد و با لحني خنده آور گفت:« بابا هنوز چيزي به نامت نشده، خوب داري ولخرجي ميکني.!»
يلدا خنديد و گفت:« براي شما دو تا خل و چل هم انداختم!»
- شوخي کردم. آفرين بنداز! قربونت برم، براي ما هم دعا ميکردي! دعا کن امسال ديگه محمد بياد خواستگاري.
محمد يکي از آشنايان دور فرنازاينا بود که وقتي فرناز به زادگاهش براي تفريح و تعطيلات ميرود با ديدن محمد براي خودش خيالبافي هايي ميکند.فقط به دليل اين که محمد محبت زيادي نسبت به خانواده فرناز ابراز داشته است.
يلدا براي فرناز و نرگس هم دعا کرد. نرگس دوست مهربان اونيز مشکلات زيادي داشت، اما هميشه آرام بود و تنها سنگ صبورش يلدا بود.نرگس پسر عمويش رادوست داشت، اما به دليل اختلافات و قهر چند ساله ي عمو و پدرش، سالي يکبار هم پسر عمويش را نميديد.


بعد از راز و نياز دور هم جمع شدند . يلدا آينه را از دست فرناز کشيد و عجولانه چشم هايش را در آن کاويد و گفت:
-ريمل لعنتي ، همش مي ريزه !
فرناز گفت :
-اون طوري که تو زار مي زدي خب معلومه ديگه ! بدبخت تو که شوهر گيرت اومد ديگه واسه چي زجه مي زدي ؟
دوباره شوخي آغاز شد و هر سه به دنيا با تمام زيبايي ها و جذبه هايش باز گشته بودند .
نرگس گفت :
-يلدا زير چشمت را تميز کن .
فرناز هم در ادامه ي صحبت نرگس گفت :«کرم مي خواي ؟»
-آره ، زود باش .
بعد از چند دقيقه دوباره هر سه تر گل و ورگل شدند .
خوردن غذا در رستوران هميشه براي يلدا لذت بخش بود مخصوصا حالا که دوستانش هم کنارش بودند . يلدا و شهاب دور از هم نشسته بودند .
فرناز گفت :«يلدا ! اين شهاب که اصلا شبيه حاج رضا نيست . به کي رفته ؟»
-فکر کنم شبيه مادرشه !
-پس حتما مادر خوشگلي داشته .
يلدا با حالتي معني دار نگاه خنده داري به فرناز انداخت . حالا برنامه هاي حاج رضا تمام شده بود . شب بود وهمگي خسته . فقط مانده بود که يلدا را تا خانه ي شهاب بدرقه کنند . همگي به دنبال اتومبيل شهاب به راه افتادند . همه سکوت کرده بودند و باز دلشوره به جان يلدا افتاده بود . به آسمان نگاه کرد و در دل گفت :«خدايا ! بازيها تمام شد ؟ روياست يا واقعيت ؟ يعني دارم به خونه ي . . . مي رم ؟ خدايا حتما شب سختي را پشت سر خواهم گذاشت . چطور مي تونم با اون مرد غريبه توي يک خونه باشم ؟» هر چند که قرار نبود يلدا و شهاب مثل عروس و دامادهاي معمولي باشند اما يلدا حتي از بودن با او در يک خانه هم وحشت داشت .
بالاخره اتومبيل ها متوقف شدند . يلدا حس مي کرد از شدت اضطراب حالت تهوع دارد . فرناز و نرگس هم خيلي ساکت بودند . نگراني از چشم هاي يلدا کاملا مشهود بود . همگي جدي بودند . ساسان اتومبيلش را خاموش کرد و سر برگرداند و رو به يلدا گفت :«يلدا خانوم اگه مشکلي براتون پيش اومد هر ساعت شب که بود فرقي نمي کنه با موبايل من تماس بگيرين !»
فرناز چشماش رو گرد کرد و به ساسان گفت :«چي ميگي ساسان ؟ مگه قراره چه مشکلي پيش بياد ؟ اين طوري ميگي اين بيچاره پس ميفته و فکر مي کنه چه خبره ! رنگ و روش را ببين ! بابا اون که ديگه جاني و قاتل نيست الان شوهرشه » و سپس رو به يلدا کرد و ادامه داد:«يلدا بيخود ميگه ! هيچ اتفاقي نميفته بيخود نترس ، راحت ميري اتاقت و ميخوابي . فردا هم اول وقت به ما زنگ بزن »
ساسان گفت :«چيه شلوغش کردي ؟ من که نمي گم اتفاقي مي افتد . من ميگم کار از محکم کاري عيب نمي کند »
نرگس گفت :«يلدا جان آقا ساسان درست ميگه ، هر وقت کاري داشتي ما رو خبر کن . اصلا هم نترس . شهاب پسر حاج رضاست . اين رو فراموش نکن . حاج رضا هم اونو تضمين کرده . در ثاني اون تحصيل کرده و با شعوره و از نگاهش نجابت پيداست . حتي يک ثانيه هم ترديد به دلت راه نده .»
ساسان دست در جيب کرد و کاغذي درآورد و شماره موبايل را روي آن يادداشت کرد و به دست يلدا داد .
يلدا نگاه نگرانش را به ساسان و بچه ها دوخت و گفت :«آقا ساسان ، بچه ها ! از همتون متشکرم» و بعد دوباره بغض کرد .
انگشت هاي کامبيز به شيشه خورد .ساسان شيشه را پايين داد . کامبيز سر را داخل اتومبيل کرد و گفت :«عروس خانم پياده نمي شوند ؟ بابا اين شاه داماد يک ساعته که منتظره »
همگي با سختي و اکراه پياده شدند .حاج رضا به ديوار تکيه زده بود . آسمان را نگاه مي کرد . چقدر نگاهش آرام بود . گويي ديگر هيچ دغدغه اي ندارد . يلدا به سوي او دويد و دست هايش راگرفت و صدايش کرد و به گريه افتاد .
حاج رضا عمق نگراني يلدا را ميفهميد ، براي همين نگاه پرآرامشش را به يلدا انداخت و گفت :«دخترم مطمئن باش که خوشبخت خواهي شد . نگران هيچ چيز نباش» و همان طور که دست هاي يلدارا در دست داشت شهاب را صدا زد . شهاب به آنها ملحق شد . بقيه هم نزديکترآمدند گويي دل همه به نوعي خاص گرفته بود .نياز به گريستن داشتند .
حاج رضا دست راستش را دور شانه هاي پهن شهاب انداخت و او را پيش کشيد و گفت :«پسرم مواظب باش تا طراوت وتازگي اش را در خانه ي تو از دست ندهد . فکر کن خواهري داري که بايد شش ماه با او زندگي کني و مراقبش باشي . مرد باش و روسفيدم کن . من در مورد تو اشتباه نکرده ام»
سپس او را در آغوش کشيد . دست هاي پير مرد مي لرزيدند و چشم هايش اشک آلود بودند . خيلي وقت بود که دل شهاب براي آغوش پدر تنگ آمده بود . براي همين با دست هاي قدرتمندش چنان پدر رامحکم در آغوش گرفته بود که پيرمرد مچاله شده بود . شهاب فکر کرد چقدر اورا دوست دارد و چقدر باعث آزارش بوده است . يلدا هم فرناز را در آغوش گرفت و اشک هايش در هم آميخت و بعد خود را در آغوش نرگس انداخت . نرگس هم بغضش ترکيد و در حالي که خودش اشک مي ريخت اشک هاي يلدا را پاک مي کرد و سعي داشت او را آرام کند . هر دو براي يلدا آرزوي خوشبختي کردند و عاقبت سواراتومبيل ساسان شدند . اوضاع عجيبي بود، با اينکه تک تک اين افراد ميدانستند اين ازدواج يک قرار و مدار شش ماهه است و اعتباري ندارد اما نميدانستند چرا همه چيز به طرز مرموزي واقعي جلوه کرده بود و گويي هميشگي به نظر مي رسيد . همه به نوعي مضطرب بودند . نرگس و فرناز اشک ريزان در حاليکه براي يلدا دست تکان مي دادند لحظه به لحظه دورتر شدند .
حاج رضا هم حرف آخرش را زد و گفت:«دلم براي هر دوي شما تنگ ميشه ، اما نمي خوام توي اين مدت هيچ کدومتون را ببينم . يلدا جان فقط اگر کار ضروري داشتي با خونه تماس بگير .»
بالاخره اتومبيل حاج رضا هم دور شد . کامبيز هم جلو آمد و گفت :«خب شهاب جون ديگه کاري نداري ؟»
-نه کامي به خاطر همه چيز مرسي . امروز خسته شدي .
-خفه شو بابا ، من به خاطر تو نيومدم . به خاطر يلدا خانم اومدم !
يلدا که کنار آن دو تنها مانده بود و علاوه بر اضطراب خجالت هم مي کشيد در ميان اشک هايش لبخندي زيبا نشست وگفت :«آقا کامبيز لطف کرديد .»
کامبيز گفت :«عروس خانم ديگه اشکاتو پاک کن .» و بعد لحنش به شوخي گراييد و ادامه داد :«درسته که اين داماد ما يک خرده کج و کوله و وحشتناکه اما قلبش مهربونه .» و سپس خنديد .
يلدا بيشتر خجالت کشيد و سرش راپايين انداخت . کامبيز هم شهاب را در آغوش گرفت و توي گوشش گفت :« اذيتش نکني ها . سوئيچ را بده ماشين رو بذارم توي پارکينگ . تو بهتره درو بازکني و يلدا خانم را ببري بالا .»
شهاب سوئيچ را به کامبيز داد و گفت:«باشه پس فعلا خداحافظ . يادت نره درو ببندي .» نور اتومبيل که کج و کوله مي شد و به داخل پارکينگ مي رفت چشم هاي يلدا را وادار به بستن کرد . وقتي چشم هايش را باز کرد شهاب کنارش ايستاده بود . بدون کلامي در ورودي را بازکرد و به يلدا خيره شد . يلدا مردد مانده بود شهاب نگاهي متعجب به اوانداخت و گفت :«براي چي وايستادي ؟» يلدا دستپاچه گفت :«برم تو ؟» شهاب که گويي با يک دست و پا چلفتي به تمام معنا سر و کار دارد با لحن سرزنش باري گفت :«نکنه مي خواي تا صبح همين جا وايستي ؟»
يلدا آزرده از لحن شهاب اخم کرد وبه داخل خانه قدم گذاشت و راه پله ها را پيش گرفت . آپارتمان شهاب واقع درطبقه ي سوم بود اما چون يلدا اين موضوع را نمي دانست روي پله ي پنجم ايستاد . صداي شهاب را شنيد که با کامي خداحافظي مي کرد و بعد در بسته شد. چشم هاي شهاب که متعجب مي نمود يلدا را کاويد و گفت :«هنوز که وايستادي!»
يلدا که صبرش تمام شده بود باعصبانيت گفت :«اولا من نمي دونم طبقه ي چندم بايد برم در ثاني کليد دست توست !» شهاب که گويي مجاب شده بود نگاه خيره اي به يلدا انداخت و پله هارا دوتا يکي کرد و بالا رفت ، يلدا هم به دنبالش دويد . هر دو نفس نفس ميزدند . شهاب که او هم کمي دستپاچه نشان مي داد ، در را باز کرد . يلدا کنارش ايستاده بود و با خودش فکر کرد که چقدر عطرش خوش بوست ! شهاب به اونگاه کرد و گفت :«برو داخل » يلدا کفش ها را در آورد و داخل شد . با روشن شدن چراغ ها خود را در خانه اي غريبه يافت . سالن تقريبا کوچکي روبروي يلدا قرار گرفته بود با مبلماني که روکش آلبالويي اش با رنگ پرده ها هماهنگ بود . گوشه ي چپ سالن تلويزيون بزرگي بود . گويي همه چيز از پشت غباري مه آلود خودنمايي مي کردند و انگار هيچ چيز وجود خارجي نداشت . باخود گفت :«من اينجا چکار مي کنم ؟ يعني واقعا بايد اينجا زندگي کنم ؟ آخه چطوري ؟» احساس خوبي نداشت مشوش و مضطرب مي نمود . شهاب که گويي سعي درنمايش قدرت داشت يکي يکي چراغ ها را روشن کرد . دو اتاق خواب گوشه ي راست سالن قرار داشت . شهاب در يکي را باز کرد و گفت :«وسايلت اينجاست البته فعلا!» يلدا با خود گفت :«يعني اتاق من اون جاست و شايد منظورش اينه که نبايد از اونجا بيرون بيام . يعني زنداني ؟!»
روبروي اتاق هاي خواب راهروي باريکي قرار داشت داخل راهرو حمام و دستشويي بود و انتهاي آن به آشپز خانه ختم ميشد . يلدا نمي دانست حالا چه بايد بکند . دوست داشت زودتر به اتاقش برود ودر را ببندد تا از دست شهاب با آن رفتار تحقيرآميزش خلاص شود . شهاب نيز کلافه نشان مي داد و پنجه ها را داخل موهايش کرد و گفت :«خب هنوز که وايستادي ، بشين کارت دارم .»


يلدا آهسته پيش آمد ، نگاهش به نگاه شهاب بود . شهاب روي کاناپه نشست و در حالي که خم مي شد تا کنترل تلويزيون را بردارد گفت :«راستش لازمه که يه چيزهايي بهت بگم ، چيزهايي که باعث ميشود اين شش ماه که مهمون مايي راحت تر باشي و به زندگي ات لطمه نخوره . .. خب درسته که من يا بهتره بگم هر دوي ما به خاطر منافع شخصيمون راضي شده ايم چند ماه را يک جا زندگي کنيم اما اين را بايد بدوني که اين موضوع هيچ تاثيري در روند زندگي خصوصي ما نبايد بگذاره . تو زندگي خودت را داري منهم زندگي خودم را . دوست ندارم کسي توي کارم دخالت کنه . البته منم کاري به کار تو ندارم . اينها را گفتم که نکند يک وقتي تحت تاثير مسخره بازي هاي امروز توي خونه ي دوست حاج رضا قرار بگيري و پيش خودت فکر کني که حالاچه خبر شده ! يا تغييري توي زندگي ما رخ داده ! نه ! اصلا اين طوري نيست .قبلا هم بهت گفتم من براي خودم برنامه هايي دارم . . . »
ديگر حوصله ي يلدا رو به پايان بود دوست نداشت اين حرف هاي تقريبا تكراري را بشنود دلش مي خواست او هم چيزي بگويد اما چرا نمي توانست ؟ چرا آن همه احساس خجالت مي كرد ؟ چرا در برابراو اين طور خودش را باخته بود ؟ شهاب به مبل تكيه زد و گفت : در ضمن من ، من خودم يك نفر را دوست دارم يعني يك جورايي نامزد دارم.

يلدا خسته بود سرش گيج مي رفت و تحمل تحقير شدن را نداشت نمي دانست چگونه بايد به او حالي كند كه برنامه هاي او برايش اصلا اهميت ندارد حال و حوصله ي بحث كردن هم نداشت اما با اين همه غرور زخم خورده اش نفرت را به همراه آورد و به ناگاه از روي مبل برخاست و در مقابل چشم هاي شگفت زده ي شهاب اورا ترك كرد و در اتاقش را محكم بست براي چند لحظه ايستاد و اتاقش را تماشا كرد تمام اثاثيه اش آن جا جمع شده بود كتاب هايش كه در قفسه اي طبقه بندي شده بود لباس هايش كه داخل كمد قرار گرفته بود عروسك مورد علاقه اش كه تنها يادگار پدر و مادر بود و بقيه ي چيزهايي كه به سليقه ي پروانه خانم تميز و مرتب چيده شده بود يلدا به تخت خواب و رو تختي جديدش نگاه كرد يك رو تختي به رنگ بنفش كم رنگ با گل هاي زرد تركيب زيبايي به نظرش آمد آيينه اي قدي رو به روي تخت خواب قرار گرفته بود جلوي آيينه رفت و روسري خود رابرداشت صورتش خسته به نظر مي رسيد به سوي تخت خواب رفت و روي آن نشست نميدانست چرا آن همه غمگين است احساس عجيبي داشت ترس و دلهره رفته بود و جايش تنهايي دلتنگي و ياس آمده بود هنوز نمي دانست چرا در يك لحظه آن همه دلتنگ شده است.

به حرف هاي شهاب فكر كرد و دوباره با خودش گفت: پس شهاب كسي را دوست داره لعنتي چرا از اول چيزي نگفت؟ يعني حاج رضا اين رو مي دونه؟ و بعد فكر كرد: خب كه چي ؟ مگه براي من فرقي مي كنه ؟ در اين صورت نبايد نگران برخورد غير قابل پيش بيني از طرف شهاب باشم اصلا شابد اينطوري بهتر باشه. اماخودش مي دانست كه در دل به چيزهايي كه مي گويد اعتقادي ندارد و باز هم غرورش را جريحه دار مي ديد خسته تر از هميشه بود اما خوابش نمي آمد يادش افتاد كه نماز نخوانده است نگاهي به ساعت انداخت يازده بود. بايد صورتش رامي شست و لباس هايش را عوض مي كرد. چه قدر برايش سخت بود در كنار يك غريبه زندگي كند حتي رفت و آمد در آن خانه برايش بسيار دشوار مي نمود بعيد ميدانست بتواند حتي كار هاي معمول را با آرامش انجام بدهد با خود گفت تازه سختي هاي كار داره شروع ميشه . سپس از جا برخاست و روسري اش را برداشت ودر حالي كه آن را روي سرش مرتب مي كرد گفت: همه رو رها كن اين رو بچسب كه حالا مجبورم توي خونه هم روسري سرم كنم.

البته او مي دانست يكي از دلايل عقد شدنشان همين مسئله ي حجاب بود كه يلدابتواند پيش شهاب راحت باشد اما هنوز خجالت مي كشيد به نظر او خيلي زود بود كه بتواند در حضور يك مرد بي حجاب باشد مخصوصا كه وقتي به حرف هاي شهاب فكر مي كرد به اين كه دل او جاي ديگري است و همه ي اين بازي ها فقط براي شش ماه است.

به محض اينكه يلدا در اتاقش را باز كرد شهاب كه هنوز روي مبل نشسته بود به سرعت برخاست و بدون نگاهي به يلدا به اتاقش رفت.

يلدا در دل گفت: از حالا به بعد همين قايم باشك بازي هم داريم يعني تا اون هست من نبايد باشم و تا من هستم او. البته شايد بهتر هم باشه چون اينطوري ديگه نمي ترسم كه مبادا زير نگاه نكته بين و ايراد گير اين پسره ي از خودراضي زمين بخورم.

يلدا وقتي صورتش را شست و وضو گرفت آرامش خاصي را احساس كرد گويي آب سرد خستگي هايش را تسكين مي داد صورتش را در آيينه نگاه كرد چه زيبا و چه مليح شده بود به خودش لبخند زد بدون آنكه نگاهي به اطراف بياندازد با عجله وارداتاقش شد و سجاده اش را برداشت و آماده ي خواندن نماز شد چند ضربه به در خورد دلش هوري ريخت يك لحظه نمي دانست چه كند ولي وقتي صداي در را شنيد در را باز كرد.

شهاب يلدا را كه درون چادر و مقنعه ي سفيد مي ديد متعجب نگاه كرد و پرسيد: جايي مي ري؟

يلدا خنده اش گرفت و گفت: نه مي خواستم نماز بخوانم.

شهاب لحظه اي سكوت كرد و بعد انگار مي كوشيد به ياد بياورد براي چه در زده است سري تكان داد وگفت: آهان ، مي خواستم بگم كه از فردا مبلغي رو براي هرماهت روي ميز مي گذارم البته اين مبلغ براي خرج خودته . من انتظار ندارم چيزي براي اين خونه تهيه كني چون اين كار به عهده ي پروانه خانم و مش حسينه. همين.

يلدا خجالت زده مي نمود سرش را پايين انداخت و گفت: مرسي

شهاب بدون حرف ديگري رفت . يلدا بعد از نماز كلي دعا كرد و سجاده اش را جمع كرد و دفترش را آورد ديوان حافظ را باز كرد و تفال زد.:

خوشا دلي كه مدام از پي نظر نرود به هر درش كه بخوانند بي خبر نروند

يلدا فكرد كه( خوب حالا اين يعني چي؟ اين چه ربطي به من و موقعيت من داره؟) با اين كه ادبيات مي خواند و علاقه ي خاصي هم به شعر و متون ادبي داشت اما هيچگاه نمي توانست خودش را گول بزند و ادا در بياورد مثل خيلي ها كه مي ديد چيزي از حافظ نمي دانند و مدام فال حافظ مي گيرند و با ربط و بي ربط به خودشان ربط مي دهند . برايش كمي دور از عقل بود او اعتقاد داشت حافظ موقعي جواب مي دهد كه واقعا با دل شكسته و از اعماق قلب به سويش بروي و از خدا بخواهي تا به وسيله ي حافظ جوابي به تو بدهد.

يلدا حافظ را بست چون اصلا شكسته دل نبود قلم را برداشت و به سراغ دفترخاطراتش رفت وقتي چيزي در دل داشت آن را مي نوشت چون با اين كار آرامش را حس مي كرد و براي مشكلات ريز و درشتش چندين راه حل پيدا مي كرد پس ازنوشتن خاطراتش واقعا نياز به يك نوشيدني مثل چاي داشت ساعت از دوازده گذشته بود و صدايي هم نمي آمد دوباره روسري اش را به سر انداخت و وارد سالن شد تلويزيون روشن بود اما شهاب نبود شايد شهاب هم خجالت مي كشيد توي سالن بنشيند.........



يلدا با خود گفت: حاج رضا عجب دردسري براي ما دو تا درست كردي ها.
سپس آرام به آشپزخانه رفت آنجا درهم و برهم بود و به هم ريخته فكر نمي كرد بتواند قوري را پيدا كند يا حتي خود چاي را . از خوردن چاي منصرف شد در يخچال را باز كرد و كمي آب خورد و دوباره به اتاقش برگشت بايد نذرش را ادا مي كرد و از همان شب اول شروع كرد و خواند تا بالاخره پلك هايش سنگين شدند.

يلدا چند دقيقه بود كه بيدار شده بود و روي تخت نشسته بود نمي دانست شهاب در خانه است يا نه . احساس گرسنگي عجيبي مي كرد بايد چيزي مي خورد اما جرات بيرون رفتن از اتاقش را نداشت با اين همه از جا برخاست و لباس مناسب پوشيد و خود را در آيينه ورانداز كرد صورتش پف آلود بود از خودش بدش آمد مي ترسيد شهاب او را با اين قيافه ببيند نمي دانست چرا دوست ندارد دربرابرش زشت جلوه كند. به نرمي از جا بلند شد و از سوراخ كليد بيرون راتماشا كرد همه جا ساكت به نظر مي رسيد از سوراخ فقط در دستشويي معلوم بود به هر حال تصميم گرفت بيرون برود به نرمي دستگيره را بيرون كشيد اما درباز نشد و يادش آمد كه شب قبل آن را قفل كرده است كليد را از روي ميزبرداشت و در را باز كرد و بيرون خزيد.

نگاهش با سرعت در خانه چرخ خورد انگار كسي داخل خانه نبود از جلوي اتاق شهاب رد شد و موقع رد شدن سعي كرد داخل اتاقش را از لاي در نيمه بازش خوب ببيند اما چيزي معلوم نبود چند ضربه به در دستشويي زد صدايي نشنيد جرات بيشتري پيدا كرد و در حمام را هل داد و نگاهي به داخلش انداخت كسي نبود به آشپزخانه رفت و با خود گفت : خوبه پروانه خانم هفته اي يكبار مياد اين جا و الا اين جا م

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







درباره وبلاگ


خوش آمدید
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دوست داشتنی و آدرس hamid2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 65
بازدید دیروز : 40
بازدید هفته : 65
بازدید ماه : 231
بازدید کل : 46740
تعداد مطالب : 213
تعداد نظرات : 107
تعداد آنلاین : 1



Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
کد جست و جوی گوگل

تصاویر زیباسازی نایت اسکین
تصاویر زیباسازی نایت اسکین
تصاویر زیباسازی نایت اسکین
Zhtml> Zbody>

ZBODY onUnload="window.alert(' حالا اگه بيشتر مي موندي كه نمي مردي')">

با اين دكمه كاري نداشته باشيد!

با اين دكمه كاري نداشته باشيد!

کد چت روم
دریافت کد مترجم